ابزار شخصی
اینجا هستید: خانه » شرح مثنوی » شرح مثنوی - ۱: دیباچه
عملیات مدرک

شرح مثنوی - ۱: دیباچه

(۶ جلسه؛ ۹ ساعت) مجموعه سخنرانی "سیرِ نی" در شرح و بسط مثنوی معنوی مولانا جلال الدین محمد بلخی رومی. این مجموعه از سخنرانیها به دیباچه مثنوی اختصاص دارد. دیباچه تنها بخشی از مثنوی است که توسط خود مولانا نوشته شده است. بقیه مثنوی توسط مولانا بر مریدان دیکته شده و آنها نوشته اند

سیرِ نی

قسمت اول: دیباچه

در این مجموعه از سخنرانیها دکتر سلیمان پناه دیباچه مثنوی را با نگاهی عرفانی شرح و تفسیر می نمایند. 

این سخنرانیها به زبان فارسی است.

 

 

جلسه تمامی سخنرانی جزوات گزیده ها
1
MP3 1:06 PDF MP3
2
MP3 1:35 PDF MP3
3
MP3 1:42 PDF MP3
4 MP3 1:23 PDF MP3
5 MP3 1:48 PDF MP3
6 MP3 1:27 PDF MP3
all
- PDF

 



برگزیده های سخنرانی

جلسه اول

  • چون در ابتدا با بشنو از نی شروع می کند، بعد هم بحث سرّ نی را مطرح می کند که "سرّ من از نالۀ من دور نيست". آقای عبدالحسين زرکوب کتابی دارد بنام «سرّ نی» که ذوقی است و کتاب خوبی است در آشنايی با مثنوی، ولی من «سير نی» را بهتر پسنديدم و عنوان بحثم را گذاشتم «سير نی»، بخاطر اينکه همانطور که ملاحظه می فرمائيد بازگشت نی است به نيستان و نوعی حرکت، سير journey را دارد مطرح می کند که می خواهد برگردد برود به آنجا که آمده، و اين کتاب درواقع بيانگر بازگشت نی هست به نيستان (چنانکه بعداً معنی خواهيم کرد مراد از نی، روح قدسی انسانی است). بيانگر اينکه چگونه، با چه طريقی ، با چه آدابی، و با چه رياضتهايی انسان می تواند برگردد به نيستان خودش، به اصل خودش؛ اين کتاب آن است. بنابر اين بيانگر سير نی است که نی که از نيستان آمده، چگونه برگردد و به نيستان برود.

  • می گويد من آينه هستم. اين شش دفتری که خواهيد ديد رفلکشنی است که از اين آينه به شما می تابد. آينه غمّاز است و سخن چين، و اسراری که عشق با من گفته من در اين کتاب بيان خواهم کرد.

 آينت دانی چرا غمّـاز نيست                           
                                زآنکه زنگار از رُخش ممتاز نيست 

مي دانی که چرا آينه تو رفلکشن و بازتابش خوب نيست و قشنگ نشان نمی دهد؟ بخاطر اينکه زنگ دارد؛ و من آينه ام زنگ ندارد. برای همين می توانم حرف بزنم؛ و اسرار عشق را بيان خواهم کرد.

  • «بشنو»: شنيدن يک هنر است. هنر شنيدن سرّ بسياری از کمالات است. در هر زبانی، شنيدن به معنای تلاش برای فهميدن هم هست، و در همه درگيريها کسی که سعی کند بشنود خيلی مسائلش حل می شود. در يادگيری هم اولش شنيدن است. شما در مثنوی هم اول بايد سعی کنيد بشنويد. اينجا می گويد بشنو؛ تو اگر می خواهی چيزی ياد بگيری بشنو، و سعی نکن شلوغ کنی و های و هوی راه بيندازی.

  • آن هنگام که قرآن قرائت می شود «فَأستمعوا له» گوش بدهيد به آن. سعی کنيد بشنويدش. «و أنصِتوا»، و ساکت باشيد، سکوت کنيد. «لَعَلَّکُم تُرحَمُون» شايد که خدا بر شما رحم کند. وقتی به چيزی با ميل و قبول گوش بدهيد و دائم بی ميلی نشان ندهيد، به شما نعمتی می رسد، از قرآن.

  • به آنکه ادب دارد بايستی گفت «أنصتوا» ساکت باش. به آنکه ادب ندارد بايستی گفت « إخسِئوا» خفه شو. قرآن هر دو تايش را دارد. به اهل جهنّم می گويد «إخسِئوا» خفه شويد و به آنهائيکه ادب دارند می گويد «أنصِتوا» ساکت باشيد. اين سر و صداها را، مثنوی هم می گويد «بشنو از نی چون حکايت می کند» تا آخرش بايد بشنو باشيد. تا آخر اين کتاب بايستی «بشنو، بشنو، بشنو» بشنويد، و اگر بخواهيد سر و صدا راه بيندازيد که اين که بهgay ها اينجور گفت، به زنها اينجور گفت، به سنّی ها اينجور گفت، به شيعه ها اينجور گفت، اين که اينجور کرد آنجور کرد...، پيام را گم می کنيد. مطلب را نمی گيريد و چيزی دستگيرتان نمی شود؛ شيطان از همان اول گوشتان را گرفته وشما را برده.

  •                         نطق کان موقوف راه سمع نيست
                            جز که نطق خالق بی طمع نيست    
"می گويد" تنها گوينده ای که گفتارش به شنيدن متکی نيست، تنها کسی که بدون شنيدن حرف می زند جز خداوند نيست. خداوند است که متکلم است قبل از اينکه سميع و شنونده باشد. تکلم خدا، کلام خدا تقدم دارد بر آن. بقيه موجودات بايستی بشنوند بعد حرف بزنند.
  • چون زبان حق نيستی مثل رسولان خدا (آنها زبان خدا هستند، منعکس کننده اراده های خدا هستند، آنها حق حرف زدن دارند، ولی چون تو آنجوری نيستی)، گوش باش.

    • «ور بگويی شکل استفسار کو» اگر بگويی پس سؤال يعنی چی، پس برای سؤال و حرف زدن و جستجو کردن بايد چکار کنم؟ «با شهنشاهان تو مسکين وار گو» می گويد اگر هم می خواهی حرف بزنی متواضعانه حرف بزن. برای ياد گرفتن حرف بزن، برای اظهار نظر حرف نزن. برای اينکه مثلاًً بگويی من خودم ايدئولوژی دارم اعتقادی دارم حرف نزن؛ برای ياد گرفتن مسکين وار بگو، برای دريافت بگو.
    •  نی تو خالی است. از خودش خالی شده واين خالی شدن از خودش به او اجازه می دهد تا پر شود از دم نوازنده اش. «وَ نَفَختُ فيهِ مِن رُّوحی» دم نوازنده است. نوازنده که خدای متعال باشد در يک فضای خالی می دمد. اگر فضا پر باشد نمی شود در آن دميد. صدايی را ايجاد نمی کند اگر پر باشد. اين خالی بودن نی است که به آن اجازه می دهد که دم حق تعالی را پذيرا باشد، دم روح الهی را پذيرا باشد.
  • حالا همه چيز جهان مثل يک نی، همه موجودات، کوه ها، آسمان، زمين، شما، ما، دريا، چوب، هرچه که شما فکر کنيد، هر چه که نگاه کنيد يک صورت است، يک فرم است، که تا در آن، آن روح دميده نشود زنده نمی شود، جان نمی گيرد، و بودنش اصلاً معنی دار نيست. معنی در صورت، آن نفس الهی است که دميده می شود. پس در واقع تمثيل نی اين بود که من اين روحی هستم که آمده ام دراين صورت، و خود نی در واقع حقيقتش به آن دم است نه آن چوب، برای اينکه آن چوب يک صورت خالی است. اگر کسی در نی ننوازد، نی چوب است، چيزی نيست. با آن می شود اشتر و گاو چرانيد و به اين طرف وآن طرف زد. فقط با آن دم است که نی، نی می شود.

  • *در واقع می خواهد بگويد که اين حکايت روح انسان هست که مسيرش از کجا آمده و به کجا می رود. از نيستان آمده(اين نيستان را به معنای اعيان ثابته هم گرفته اند و به معنای اسماء الهی هم می توانيم بگيريم.) و الآن به علت و دليل خاصی در بدن هست. بدليل اينکه آمده يک تجاربی کسب کند. خدا را و زيبايی های خدا را متجلی بسازد در بدن و از اينجا باز با اين کوله بار برود.

  •  *پس آن روح قدسی می آيد در بدن تا با بدن اين ويژگيها را پيدا کند. همه چيزهايی که داريم (محبت، کينه، سخاوت، علم، ...) اگر موجود در بدن نمی بود پديد نمی آمد. اين صفحه خالی (روح) در بدن هست که دارد شکل می گيرد.

  • *اين (روح) که آمد در بدن، آن شوق و ذوقش به مبدأ، اصل و سرچشمه اش باقی ماند. همينجور در تلاش است که برگردد. همه می خواهند به کعبه بروند (unconsciously، ناآگاهانه)، ولی از مسيرشان انحراف پيدا مي کنند و به جای ديگری می روند. اين کتاب برای اينستکه شما را متوجه کند که راهتان چيست. می رويم می رويم، بعد آخر عمر می بينيم ما که اينجا نمی خواستيم بيائيم، حالا اينجائيم.

 

جلسه دوم

  • ما که باشيم ای تو ما را جانِ جان

                                       تا کـه ما باشيـم با تـو درميـان
ما که هستيم ای جان جهان، که ما اسم خودمان را درکنار تو بياوريم ، بگوييم خدا و بنده ، خدا ومن، خدا و انسان، خدا و خلق. اين معنا ندارد از ديد وحدت وجود. ببينيد اينها همه وحدت وجود است حالا هرکسی که آشناست با آراء وحدت وجود و مسئله تجلی و مظهريت خيلی راحت ميفهمد که اين معنا چيست . ( تکرار شعر) يعنی ما کنار تو، درعرض تو ذکر بشويم. تمام کسانيکه وحدت وجودی را قبول ندارند خدا را هرچقدر که باعظمت ببينند ، درکنارش هم يک سری مخلوقاتی می بينند، درکنار خدا کسان ديگر را می بينند. فقط وحدت وجود هست که درکنارخدا کس ديگری نمی بينيد.
  • کلمه جمعه که عيد مسلمين است سرّش همين است، اشاره است به تمام جمع الجمع، و خدا يک روز را گفته فراغت داشته باشيد از هر چيزی غير از خودتان .  آن يک روز فقط برای خودتان باشيد تا با يک تجربه ، اين ذوق در کامتان شيرِين بشود که آن موقعی که من از بقيه فراغت يافتم چقدر لذتبخش بود تا ياد آان جمعيت اصلی بيفتيد و شوق به آن جمعيت اصلی در شما زنده شود. صد نفر که با هم بوديد چقدر خوب بود، چقدر لذتبخش بود. با يکديگر يک هدف داشتيد. اين « يد الله مع الجماعه» يکی از کلمات عرفانی بلند است که دست خدا در جماعت آشکار مي شود، هم جماعت بيرونی و هم جماعت درونی. قدرت خدا را شما وقتی می توانيد تجربه کنيد که دارا شويد، که ابن جمعيت درشما باشد. هروقت اين جمعيت درتان باشد قدرت خدا درتان ظاهر می شود. 


جلسه سوم

  • از اين هجرت «من»، سير «من»، هر کسی دارد يک قرائتی می کند . «هر کسی ار ظن خود شد يار من» يعنی هرکسی يک قرائتی دارد، هر کسی يک برداشتی دارد، هر کسی يک تفسيری دارد. ولی هيچکدامشان مطابق باواقع نبود . بنابراين هم می پذيرد اين تنوع قرائتها، کثرت قرائتهارا، وهم نفی شان می کند (از يک ديدی). 
  • هرکسِی خودش را محور قرار می دهد و از زاويه خودش با من تماس می گيرد، ودرنتيجه چون خودش را وارد صحنه می کند، چون خودش را مطرح می کند مرانمی شناسد. تا وقتی که اينطور است مرا نخواهد شناخت. تاوقتی که خودش محور شناخت هست نخواهد شناخت. وقتی که عينکهای «خود»ش به چشمش زده و مرا می بيند از عينکهای خودش مرا نخواهد شناخت.

    •  مولانا هر دو را قشنگ بيان می کند. يعنی وقتی که صحبت مرد است هرکه فقط آن رابشنود می گويد چقدر قشنگ حرف می زند، حرفهايش صد در صد درست است، صحبت زن، صد در صد درست است. و اين را شمادرهمه جا می بينِد. درقصه نخجيران و شير هم می بينيد. دربحث توکل وجبر هم می بينيد، يآ مثلا جبر واختيار. همه جا مولانا همِين کار را می کند. درهمه داستانها وقتی که يک ديدگاه را مطرح می کند آنقدر قوی مطرح می کند که می گوييد حق است. وقتی مقابل و ضدش را هم مطرح می کند می گوييد که حق است. کسانی که از ديد منطقی و خشک نگاه می کنند فکر می کنند که او دارد تناقض گويی می کند، تضاد گويی می کند، خودش هم نمی فهمد چه می گويد. نه جبری است، نه اختياری است، نه توحيد افعالی است. هيچ معلوم نيست توکل است، آيا توکل را قبول دارد يا ندارد....علت اين چيست؟ علتش اين است که مولانا می خواهد اول diversity را بيآن کند. می خواهد بگويد افرادی هستند که از پوزيشنی که آنها قرار دارند اين حرف درست است، شما هم اگر تشخيص می دهيد درست است بخاطر اينستکه سعی کرديد خودتان را موقتا جای او قرار بدهيد و از آن ديد دارِيد اين را می خوانيد. ولی حرف مولانا در آخر مشخص است که چيست . کسی که درست بخواند می فهمد که در مقام کمال چه می گويد. ولی اينها چون يک مقاماتی است که افراد مختلف دارند در جاهای مختلف ، اين make sense می کند برايشان، کاملاَ درست است. شما الآن فرض کنيد که گاهی اوقات می بينيد که دو تا نسل، مثلا پدر ومادر که از يک افق ديگری نگاه ميکنند به بچه می گويند اين کار را نکن يا اين کار درست نيست، او که از يک افق ديگر نگاه می کند می گويد که شما اشتباه می کنيد، چون او يک چِيزی را زيبا می بيند که پدر و مادرزيبا نمی بينند. ديگر اصلاَ آن زيبايی براِيشان بی معنا است. حالا دارند دعوتش می کنند که بيا چيز زيباتر را نشانت بدهيم. حالا تا آن را ببيند زمان می برد. همين وضعيت ما ها هست. ما هم بچه ايم. نسبت به اولياء الهی ما ها هم بچه ايم. آنها هم ماها را دعوت می کنند به ديدن يک زيباْْْْييهای ديگر، ما می گوييم نه، همين که ما الآن داريم می بينيم زيباتر است. و مثلا استانلی پارک زيباتر از بهشتی است که شماها می گوييد. بهشت مال شما، همين استانلی پارک مال ما.

  • شما مرا نشناختيد، بخاطر اينکه خودتان را مرکز قرار داديد. حق خودتان را خواستيد بگيريد. شعرهای مرا خوانديد گفتيد اين شعر که می گويد برو خوش باش . مثلاً اين که ميگويد فرض کن برو زندگيت را بکن و از دنيا لذت ببر. خوب اين حق خودت بوده که از شعر من گرفتی. اين حقی بوده که تو داشتی از شعر من و گرفتی. منتها حق من (نويسنده) نبود. همانطور که مخلوق را قرار می دهيد در برابر خالق، خواننده را قرار بدهيد در برابر نويسنده. الان وقتی که می گويند « هر کسی از ظن خود شد يار من» شنونده ای که دارد به آوای نی گوش می دهد، از ظن خودش دارد مرا گوش می دهد، دارد حق خودش را از من می گيرد اما حق مرا به من نمی دهد. برای اينکه نمی گويد من واقعا دردم چه بود، سرّم چه بود، انگيزه ام چه بود. اگر می خواهنذ حق من را به من بدهد،و مرا دوست دارد، و آمده که حرف مرا بشنود، بفهمد که در من چيست، بايستی که از حق خودش صرفنظر کند. تااز حق خودش صرفنظر نکند حق مرا نمی تواند بدهد. اين را فقط ”عبدالله” می تواند بکند. کسی که عبد خدا، وعبد واقعی خداست، آن اسم اعظم است. اومی تواند حق خدا را بدهد. چون او ازهر چه که در درونش است و از خودش می گذرد. از حقوق نفس خودش و مانند آن خواهد گذشت، بنابراين او می تواند حق خدا را ادا کند.

  • خدابراساس گمان های وجودی شما، ظن های وجودی شما، خودش را به شما نشان می دهد. هرظن وجودی که به خدا داريد خدا همان را به شما می دهد.اگر شما فکر می کنيد که خدا از اين جهان مادی چيز بهتری نيافريد، همين را به شما می دهد. اگر هم فکری کنيد که جهان آخرت، بهشت بهتر است بهشت را به شما می دهد. اگرهم فکر می کنيد خود خدا بهتر از همه اينها هست همان را می دهد. بستگی دارد به اينکه چه برداشتی ازخدا داريد.

  • تشبيه کرد خود انسان را وعالم را هرچه که هست. کلمات خدايند که خدا بر زبان می راند. تعبير کلمه را راجع به هستی در قرآن داريم. عيسی ابن مريم مثلا کلمه خداست. هرچه در عالم هست کلمات خداست. اين کلمات را کی بر زبان می راند؟ خدا. چرا خدا آنها را بر زبان می راند؟ برای آنکه سرّی در آن است . سرّش چيست؟ سرّش همين کلمات است. خوب يعنی چی، ما نمی فهميم که چيست. خوب برای اينکه چشم و گوشهای ما پاک نيست . اگر بوديم سرّ خدا را همين جا می فهميديم. حافظ می گويد:

سرّ خدا که عارف سالک به کس نگفت                                 

                                درحيرتم که باده فروش از کجا شنيد

  • ماهمه داريم خدا را نشان می دهيم ، اسرار خدا را فاش می کنيم، آشکار می سازيم. باهستی خودمان، باهمين که اينجا نشسته ايم الآن داريم اسرار خدا را فاش می کنيم. برای اينکه بفهميم چه سرّی از اسرار خدا دارد فاش می شود، دارد بيان می شود، چشم و گوش پاک لازم است .

  • باطن حرف من از ظاهرش دور نيست، همانطورکه ظاهر و باطن خدا و توحيد در دل هم اند، دور نيستند. بالنّسبه به شخصی که دارد اين را نگاه می کند، دور ونزديک می شود. ما هستيم که دور می کنيم خدا را يا نزديک مي کنيم خدا را. ما هستيم که سرّ نی را دور می کنيم يا نزديک می کنيم.

  • سرّ همه جا هست، ما نمی شنويم. يک مثالی يکی از استادان ما می زد که مثال خيلی زيبايی است. آن داستانی است که ابوجهل و مشرکان به پِيامبر اکرم اعتراض می کنند که تو اگر پِيامبری خوب ثابت کن که چطور پيامبری. ابوجهل گفت بگو در دست من چيست ؟ (يک مشت سنگريزه در دستش مخفی کرده بود). (در اينجا چند قول است، يک قول اين است که فرمود: سنگريزه است). گفت : بگويم در دستتت چيست، يا بگويم آنهاييکه در دستت هستند بگويند من که هستم؟ (ابوجهل) گفت که اين بهتر است اگر اين را بگويی خيلی مهمتر است. بعد سنگريزه ها شهادت دادند به أَشهد أَن لاإله إلا الله وَ أشهد أنَّ محمّداً رسول الله، و ابوجهل آنها را پرت کرد زمين و گفت اين جادوگری است. آن استادمان که توضيح می داد می گفت اين سنگريزه ها هر روز دارند حرف می زنند، معجزه پيامبر اکرم به زبان در آوردن اِين سنگريزه ها نبود، معجزه اش اين بود که بطور موقتی گوش ابوجهل را شنوا کرد. و گوش آن حضار را شنوا کرد. آنها نمی شنيدند او گوششان را شنواکرد. اين معجزه اِين بود . اين سرّ هميشه هست، همين جا هست. گفت چشمها و گوشها پاک نِستند. چشم و گوش اگر پاک بودند می ديدند. حالا اگريک ولی الله بيايد دخل وتصرف تکوينی و معجزه کند ما سرّ را مي بينيم. سرّ را خواهيم شنيد. ولی اين کار معجزه است، موقتی است. کسی که خودش بخواهد بطور دائمی دارا بشود بايستی خودش اين پاکسازی را شروع کند . پاکسازی چشم و گوش را شروع کند.

  • هر کاری که می کنيد، اينکه چرا درس می خوانيد چرا ظرف می شوييد، چرا رخت می شوييد ، چرا مسابقه شرکت می کنيد، چرا ...، هر کاری که می کنيد، علتش عشق است . خودتان هم ممکن است متوجه نباشيد برای چه اين کار را می کنيد. فکر می کنيد بخاطر در آمد است که می کنيد، بخاطر محبوبيت است يا معروفيت ...، هرچه ...، هرچه می کنيد زير بنايش عشق است . بخاطر عشق به خدا است .

 

جلسه چهارم

  • می خواهد بگويد که درمانی بهتر از «نی» نيست و دردی هم بدتر از «نی» نيست. در واقع در آن يک نوع تبشير و انذار هم هست که هم بترساند وهم جذب کند. می گويد که با بد کسی طرفيد. اگر با تو خوبی کنم، خوب، بهترين خوبی هاست. اگر بدی به تو بکنم، بدترین بديهاست. البته در دلشان هر دو تا هست، يعنی باز آن قسمت جمال در جلال، قهر درلطف، آنها را ا ز دست ندهيد. ولی چون شما يک رويه اش را می بينيد، آن جنبهۀ قهر را فقط می بينيد، اين مطلب برايتان (در ابتدای امر که حقیقت برايتان کشف نشده) درد آور و رنج آور است.

  • اگر خواسته هايت را به تو داد خوشحال نشو. اگر رضای خاطرتو را بر آورده کرد دلشاد مباش. ممکن است آن ظنونت را برآورده کرده؛ آن خواسته ها و اميال خودت را برايت برآورده کرده.

  • اين قصه عجب شنو که از بخت واژگون

                                    ما را بکشت يار به انفاس عيسوی

    يار عيسوی دم است و می تواند با دم خودش مرده زنده کند، مثل حضرت عيسی. امّا ببينيد ما چقدر بدبختيم که عيسی به ما فوت کرد، ما مرديم. ما زنده بوديم از دم عيسی مرديم (بخت واژگون)، وحالا همين است. مثلاً قرآن که حيات قلوب است، سخن اهل عرفان و سخن اهل دل، که سخن اهل قلوب ا ست اگر به يک آدم بدبخت بيچاره بخورد بجای اينکه زنده شود می ميرد.

  • درتفسير اين يکی از مفسران چنين گفته. نکته جالبی است، ضمن آن شعر حافظ را هم معنی کرده. مرد مردانه نه آنست که بر شاهراه سواری کند، که راه گشاد بود. می گوید سوار کا ر ماهر و رهرو ماهر و همّت بلند اين نيست که راه گشاد برود. هرجا که فراخ بود، راحت بود، دردسری نبود، می گوید من از اين راه می خواهم بروم بدنبال خدا. اين سا ده تر است. ... مرد آنستکه در شب تاريک از بيراه و بی دلیل (بی راهنما) به سر کوی دوست شود چنانچه واقع گرديد برای اکثر انبياء مهاجران روندگان به سوی خدای تعالی. اغلب انبیاء که هجرت کردند و روان شدند بسوی خدای تعالی، در شب تاریک رفتند و در موج رفتند. راهنمايی نداشتند و هيچ اميدی هم نبود. همه تنگنا بود، همه فشار بود.

  • عشـق از اوّل چـرا خـونی بـود

                             تـا گــريـزد آنـک بیــرونی بـود

    چرا خطرها را خدا می آورد . تجلّيات جلالی و قهری می کند. تاکسانی که خدا نمی خواد بِاِند رد کند.براند بروند. فقط آنهايی که می خواهند بِليند ، آنها هستند که تحمل اي« رنج و درد وشکنجه و خونريزی را می کنند تا انشاءالله از اين مرحله که ثبات قدم ورزيدند، بعد به مرحله جذبه می رسند.

  • اينجا می گوید که اگر اين هوشی که من دارم ، اگر اين کمالی که من دارم، اين حکمت و فهم و شعوری که من دارم را بخواهيد بفهميد بايستی بی شعور باشيد. تا خودتان شعور داريد از اين شعور بی بهره ايد. تا خودتان از ظن خودتان يار می شويد از اسرار من ناآگاهيد. بنابراين، اين بيانی است از همان مطلب که شما اگر می خواهید که بفهميد چه می گويم يا بفهميد خدا چه چيزی و چه کمالاتی دارد بايستی از کمالات خودتان تهی شويد.

  • کمال هر مرتبه ای خروج از آن مرتبه و نيل به مرتبۀ بالاتر است. شما هوش داريد و ما منکر نمی شويم که شما يک هوشی داريد، يک استعدادی داريد. بالاخره آدمهائی که عقلهای محدود، علوم محدود دارند يک علم و عقل و هوشی دارند ولی آن هوشی که الان به شما نشان دادم اگر اين هوش را می خواهی بايد آن هوش را کنار بگذاری. بايستی بيهوش بشوی از آن هوش. اين يک اصلی است در عرفان. می گويند که هر مرتبه ای ومقامی کمالش به ترک آن مرتبه و مقام است و رسيدن به مرتبۀ بالاتر. تا ترک نکنی آن مرتبه را به مرتبه بالاتر نمی رسی.

  • زهر نوش و آب حيوان را بريز: اگربه تو گفتند يک آب حيوان در اين جام است بريز زمين زهر بخور، که آن راه پر خون را بروی. زهر بخور، اين آب حيوانی را بريز زمين (طبيعتا آب حيوان نيست). می خواهد بگويد هرچه که از ديد تو لذيذ است بدان که لذيذ نيست. هرچه که ديدی زيباست بدان که زيبا نيست. بنابراين بنا را بر اين بگئاريد که هر چه بنظرت خوب بود غلط است، چون هنوز تو به آن پاکی و طهارت نرسيده ای. همۀ ناپاکها در نظرت پاکند، پاکان در نظرت ناپاک.

  • هرکه بستايد ترا دشنام ده: هر که تعريف ترا کرد به او فحش بده.

    سود وسرمايه به مفلس وام ده : هر چه هم داری به ديگران که طالبش هستند بده. اگر کسی می گويد که او مقامش خيلی مهم است، خيلی آبرو دارد،بگو مال تو. بردار ببر.

    ايمنی بگذار و جای خوف باش                                  

                              بگذر از ناموس و رسوا باش و فاش

    آزمــودم عـقــل دور انـديـش را                                   

                              بـعد از ايـن ديوانه سـازم خويـش را

    می گويد اين عقلی که دو دو تا چهار تا می کرد، عقل معاش بود، عقل جزئی بود. دائم می گفت اين کار يا آن کار را بايد بکنيم تا خوشبخت بشويم، اين را امتحان کرده ام. هيچ خوشبختی نياورد. پس اين بيت اشاره باشد (اين بيت که محرم اين گوش جز بيهوش نيست) اشاره است به رهائی از وجود موهوم. هر چه که وهمی است. و تحقّق به وجود موهوم. يک «ميم» ممکن «باء» واجب فرق آنست. موهوم، وجودات ممکن الوجودی، وجودات وهمی، هرچه که وهم است. اينکه مثلاً می گويد من آدم مهمّی هستم اين وهم است. مثلاً اين خوب است، اين فلان است، اينها وهمی است. از اين چيزهای وهمی بگذر، به وجود موهبتی خدای تعالی که موهبت باشد بر تو، به تو ببخشد، به آن تحقّق بياب که همان فناء فی الله و بقاء بالله باشد.

  • هر کسی که هست، هر چيزی که هست، اين آتش در آن هست. پس فرق عارف و مولانا و امثال مولانا و اولياء الهی با بقيه چيست؟ فرقشان اينستکه اينها از سوز درون خود آگاهند. اينها میدانند اين نا آرامی برای چيست. ديگران نمی دانند اين نا آرامی برای چيست. همه نا آرامند، همه گمگشته دارند ولی نمی دانند گمگشتگی شان و نا آراميشان برای چيست. هر روزی به هر جمعيّتی نالان می شوند. يک روز مثلاً فکر می کنند بخاطر اينکه دانشگاه نرفتند نا آرامند. يک روز فکر می کنند بخاطر ايکه خانه ندارند نا آرامند. يک روز فکر می کنند بخاطر ايکه همسر ندارند نا آرامند. (يک روز هم فکر می کنند بخاطر اينکه همسر دارند نا آرامند!)... یا مثلاً تفريح نرفتند نا آرامند. اما اين نا آرامیها بجای خودش باقی است. همه هست. فرق عارف با ديگران فقط آگاهی به اينستکه سرّ نا آرامی و سرّ اين سوز و گداز چیست. حافظ هم می گويد:

    از آن بـه ديـر مغـانـم عـزيـز مـی دارنـد                            

                             که آتشی که نمیرد هميشه در دل ماست


    جلسه پنجم

  •     در نيابد حال پخته هيچ خام                   پس سخن کوتاه بايد و السّلام        

با خامان نمی شود از حال پختگان چيزی گفت جون آنها خامند و چيزی نخواهند فهميد. با آنها بايستی صحبت نکرد. حالا کسی آمده می گويد با من صحبت کن، برای من حرف بزن، بگو. در واقع دعوتی است به اینکه پخته بشود. می گويد اگر می خواهی که من سخن بگويم من با خام سخن نمی گويم با پخته سخن می گويم. اگر می خواهی پخته بشوی بند بگسل. اين بندها را از پايت باز کن ای پسر و آزاد باش. چرا؟ برای اينکه گسستن بند پختگی می آورد. علتش چيست؟ علتش اينستکه مثل آتش عمل می کند. بر اثر سوختن و بر اثر پخته شدن ظرفيت وجوديت افزايش پيدا می کند. آنوقت من می توانم اين مطلب را به تو منتقل و القاء کنم و بفهمانم. ولی تا وقتی که آن سوختن را تجربه نکنی آن ظرفيت را نخواهی داشت.

  • اگر کسی عاقل باشد، ملکۀ عقلش قوی باشد، دیگر چشم و گوش و دستش، پا، شهوت، غضب و همۀ وجودش از آن عقلش سود می برد. هر بعدی که دارد، همۀ ابعادش از عقلش بهره می برد. اينجا هم به آنها گفت ما به عالم قدس رسيديم، صبر کنيد من بروم آتشی برای شما بياورم؛ که حضرت موسی فرمود ايشان معنی کرده يعنی يک هيئت اتّصالی نورانی برای شما بياورم که به نفع همه تان باشد. همۀ ابعاد من از آن بهره مند بشوند.
  • در حقيقتش نور است منتهی حضرت موسی نار ديد، يعنی همين ما هم که نار می بينيم در دل همين نارها نور است. يکی آن نور را مستقيماً میبيند و يکی اوّل جنبۀ ناری اش را می بيند.
  • پشت اين آتشها خدا مخفی است. در ورای اين سختيها و رنجها و مشقتها خا مخفی است. ماها صدای خدا را از ورای آنها نمی شنويم ولی حضرت موسی که به آن درجات رسيده   بود صدای خدا را شنيد. چه بود؟ گفت "يا موسی إنّی أَنأ رَبُّک". گفت ای موسی من پروردگار تو هستم؛ منم پروردگارتو. يعنی آن کسيکه توی این آتش است، در دل اين آتش و پشت اين آتش است پروردگار توست. کسی که بصورت آتش آمده نزد تو پروردگار توست، که محتجب است به صور اريّت يعنی شکل آتشبخود گرفته.
  • اين امر حق تعالی به موسی(ع) که در آور کفشهايت را از پايت يعنی اينکه بالکلّ از ماسِوَا الله ببُر.
  • آزادی حقيقی و معنوی عرفانی دنبال تعلّقات دنيائی و نفسانی انسان نرود. آن آزادی، رهائی يا ليبراسيون بقول معروفِ سياسی هست و آن بحث ديگری است ولی آزادی معنوی و عرفانی اين نیست که شما هر طور که دلت خواست زندگی کنی. اصلاً دلبخواه نيست دلنخواه است. هر چه که دل می خواهد بايد بشود دلنخواه. در آزادی عرفانی هرچه که دل می خواهد بايد بشود دلنخواه. هر چه که نفس میخواهد، بايد بشود negate.  بايستی که نفی بشود.
  • هرکاری بکنید تا در حيطۀ نفس هستيد شيطان می تواند دستتان را بخواند. یک چیزی دارد شیطان، بزای هر کسی یک حیله ای دارد. هرکسی هر که باشد. برای هر کسی یک چیزی دارد، مگر اینکه آدم به خدا پناه ببرد. عرض کردم، یک بار می گویند شیطان در تمرصلات به حضرت عیسی تمثّل کرد گفت بگو لا اله الّا الله، چون به حضرت عیسی که نمی توانست مثلاَ بگوید که بت پرستی یا فلان کار را بکنید. حضرت عیسی گفت چون تو می گوئی نمی گویم. ولی خودم از روی ارادت می گویم. بخاطر حرف تو نمی گویم. بزای حضزت عیسی از راه لا اله الّا الله وارد می شود. برای ما از راه قرآن وارد می شود، از راه دین و دیانت. بزای یکی از راه درس وارد می شود. هر کسی  زا از یک راهی وارد می شود. فقط تنها کسی را که زبانش را نمی فهمد شیطان، زبان عشق است که نمی فهمد چون خودش اصلاَ  عشق نداشته. او آن زبان را نمی فهمد و confuse می شود  . در آن عالم شیطان confuse و گیج و منگ است و هیچ طرحی و دسیسه ای نمی تواند بچیند.
  • بندها را بگسل تا گنجایش پیدا کنی و من بیشتر برایت از سِرّ بگویم. سی سال طول کشید تا برای حسام الدین این اسرار را گفت. سی سال. یعنی او هر روز بایستی که لیاقتش را ثابت می کرده. یعنی در واقع او بوده که از مولانا بیرون می کشیده. هر چه ظرفیتش بیشتر می شد از او بیشتر بیرون می کشید. همان که گفتیم:
این سخن شیر است در پستان جان            بی کشنده خوش نمی گردد روان
  • اینهائی که اهل ادعا هستندخواستند یک چیزی بفهمند هیچ چیز نفهمیدند. اینها ادعا دارند. بطور غیبی اینها را گمراه کردی. نگذاشتند که بیایند بطوریکه خودشان هم نمی فهمند که نمی فهمند. دست غیب هم غیبی است، بطوری به سینۀ افراد می خورد که نمی فهمند به سینه شان خورده. بنحوی طرد می شوند که نمی فهمند طرد شدند. یک طوری از خدا رانده می شوند که نمی فهمند رانده اند.


جلسه ششم

  • اگرکسی را دیدی که اهل ذکر و دعا و این چیزها نیست، ای سلطان وجود، جوابش را سکوت بده. حرفی با او نزن.
ز آسمان حق سکوت آید جواب          چون بود جانا دعا نامستجاب
می گوید وقتی که دعا و زاری و ناله می کنید و جوابی نمی شنوید و اجابت نمی شود، این سکوت است. سکوت خداست. خدا جواب ندادنش سکوت اوست در برابر دعا.
  • خاتم شدن او بعلت این بود که استعداد و قابلیت دریافت همه چیز را داشت. دیگران خاتم نشدند چون استعداد دریافت و قابلیت همه چیز را نداشتند. پس خدا فاعلیتش تامّ است اما قابلیت هم لازم است. اینکه گفت هرکسی از همزبانی جدا بشود بی زبان می شود یعنی هر کسی، فاعلی که قابلی نیابد فاعلیتش ظهور نمی کند. ظهور فاعلیت فاعل به این منوط است و بستگی دارد که قابلی باشد که بخشش او را دریافت کند.
  • تازه این هم نه، عبادتی مستمر داشته باشی یعنی آن استعداد را مستمراً شکوفا و ملکه کرده باشی برای خدا. آن باید بر زبان باشد تا معتبر باشد پس مداومت داشته باش بر آن صفائی که موجب قبول است "و اصطَبِر بعبادته" صبر کن و صابر باش برای عبادت او، با توجهی دائمی به او. "هل تعلم له سمیّاً" آیا همنامی برای او می شناسی؟ پس التفات به او داشته باش. روی خود را سوی او کن تا افاضه کند بر تو مطلوبت را.
  • چگونه می شود یک موجود ضعیفتر بر یک موجود قویتر تأثیر بگذارد. علتش اینستکه آن موجود ضعیف آن موجود قوی را در تصریف عشق می آورد. تصرف عاشقانه است نه تصرف قاهرانه. اینکه گفت من اگر یک گوش شنوا داشته باشم حرف می زنم، خوب حرف بزن چکار داری به گوش؟ بخاطر اینستکه گوش اصلاً در او تصرف می کند و اعمال نفوذ می کند. این اعمال نفوذ گوش در زبان است.
  • وقتی که فرمود من لب دمساز می خواهم، یا:
هر که او از همزبانی شد جدا               بینوا شدگر چه دارد صد نوا
یعنی اگر یک قابلی نباشد (این همزبان قابل است در واقع)، که مرا به بخشش و سخن گفتن وادار کند من اصلاً فاعلیتم ظهور نمی کند و کمالاتم ظاهر نمی شود.
  • آواز صوتش قشنگ شد وقتی که آواز دلش قشنگ بود. درست است که تارهای صوتی اش خیلی قشنگ و دلپذیر نبودند، اما تارهای دلش قشنگ می نواختند و قشنگ بودند. آن تار دل که نواخت تار صوتی را هم زیبا و دلنشین کرد.
وانک آواز دلش هم بد بود               آن سکوری دوری سرمد بود
آنکه دلش هم بد باشد و آواز دلش هم کثیف و ناخوشایند باشد، دوری سرمدی نصیبش شده یا کوری سرمدی.
لیک وهّابان که بی علّت دهند               بو که دستی بر سر زشتش نهند
می گوید چنین شخصی که سه تا زشتی روی زشتی دارد یک امید دارد که خدای وهاب (وهاب کسی است که بدون علت می بخشد و به قابلیت کاری ندارد) خدائیکه به قابلیتها کاری ندارد، به او لطف کند و به او استعداد ببخشد.
چونک آوازش خوش و مظلوم شد               زو دل سنگین دلان چون موم شد
آیتم‌های مربوط
Copyright 2007, by the Contributing Authors. Cite/attribute Resource. mehrdad. (2007, June 07). شرح مثنوی - ۱: دیباچه. Retrieved November 29, 2020, from Awwal.org: Irfan and Islamic Mysticism Web site: http://plone.awwal.org/home/mathnawi-fa/mathnawi-1. All Rights Reserved.